شاید همین امروز...

تنهایی

تنهایی

واژه ای که همیشه با بغض گفته شد

شب

شب تاریک و ظلمانی - عشقی کور - رهایی بی معناست

به دنبالت می گردم

حتی کوچکترین نشانی از تو نمانده - خیلی ها حتی اسمت را هم فراموش کردن

کجایند مردانی که دم از شرف و معرفت می زدند.هان . . .!

همش دروغ

دیوانه کننده است

دنیایی رو تصور کنید که توش دوستی معناشو از دست داده - رفاقت ها فقط برای وقت گذرانیست همینو بس.

سپس سکوت . . .

پیتر فاکس






کمی با من مدارا کن

 کمی با من مدارا کن کمی با من مدارا کن

که خود را با تو بشناسم من گم را تو پیدا کن

تو را از شب جدا کردم تو را از قصه آوردم

نمی شد با تو بد باشم نمی شد از تو برگردم

نه از برگم نه از جنگل نه از باران نه از شبنم

نه آن تعمیدی رودم نه آن مریم ترین مریم

منم همسقف دیروزی که عطر خانگی دارد

که دستان تو را باید به شام سفره بسپارد

کمی با من مدارا کن کمی با من مدارا کن

صبوری کن تحمل کن من گم را تو پیدا کن

اگر سختم اگر دشوار اگر سیل مصیبت وار

اگر تلخم اگر بیمار منم از عشق تو بسیار

منم هم خون و هم گریه که بغضش را به دریا داد

که از اوج پریدن ها بر این ویرانه ها افتاد

 

کمی با من مدارا کن کمی با من مدارا کن

صبوری کن تحمل کن من گم را تو پیدا کن






قلعه ی عشق

دوش دیدم تن بی سری را بر سر در قلعه ی عشق به دار آویختند؛

ترسیدم، به خود که آمدم سرم بر تن نبود، به دنبال سر خود گشتم،

نیافتم

به این طرف و آن طرف دویدم،

خسته شدم

تنم را رها کردم ،سرم را رها کردم، به دنبال راهی برای فرارمی گشتم،

بازنیافتم

عالم عجیبی بود، حس غریبی داشتم

در راه پسرانی دیدم چشم نداشتند، عده ای را دیدم قلب نداشتند و دخترانی دیدم بی مهابا به هر طرف سر می کشیدند،

به هر قلبی، به هر چشمی

به راه خود ادامه دادم،سرها ،چشم ها، قلب ها همه از تن جدا شده بودند،

همه می خندیدند

سرم را دیدم ،تنم را دیدم، آن ها هم می خندیدند،

ولی چرا؟! نفهمیدم.

در یک لحظه آن دو به هم پیوستند، به قالب خود باز گشتم

نگاهم به دنیا عوض شده بود،

به هر کجا که سر می کشیدم او را می دیدم

چه چشمانی داشت، غزال

چه چهر های داشت ،فرشته

ولی مرا چه شده بود؟!

آری ،فهمیدم که عاشق شده ام ...

پیتر فاکس






گزارش تخلف
بعدی